می خواهم برایت بنویسم.
اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی
یا ازخودم که چون تک درختی در کویر خشک، مجبور به زیستن هستم
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود
یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم
از چه بنویسم
از قلبی که مرا نخواست
یا قلبی که تو را خواست
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم، داستان تو را مقصر نداند
و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند
شاید از اینکه زود دل بسته شدم
و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکار شناخته شدم
نه
نه
شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند
که هیچ وقت مرا ندید، یا ندیده گرفت
چون از انتخابش پشیمان شده بود
عشقم را حلال کردم تا جان تو را ازاد کنم
که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود
وتو معنای ((دوست داشتن)) را درک کنی...
اما حیف که تو آن را در قلبت حس نکردی
و معنایش را ندانستی...